داستان سکه طلا و یک حکایت مشابه
به گزارش سرگرمی های محبوب، داستان سکه طلا در مذمت طمع ورزی و توصیه به کمال طلبی است. داستان سکه طلا که در کتاب تفکر و سبک زندگی هفتم به آن اشاره شده، به شیوه های مختلفی نقل می گردد. اصل داستان را برای شما آورده ایم و در ادامه حکایتی مشابه با آن نقل شده است.
سرگرمی های محبوب | سرویس فرهنگ و هنر - داستان سکه طلا یک داستان غربی درباره دزدی به نام خووان است که به سکه طلای پیرزنی طمع می نماید. او برای دزدی به خانه پیرزن می رود که یک سری اتفاق برای او رخ می دهد. اگر دوست دارید از این اتفاقات باخبر شوید، اصل داستان را در سرگرمی های محبوب بخوانید.
همچنین اگر به خواندن داستان های مشابه علاقه دارید، یک حکایت فارسی در همین مطلب برای شما آماده نموده ایم. این حکایت درباره مردی به نام عبدالجبار است که میخواهد به سفر حج برود اما به دلیل بخشیدن سکه های طلای خود پیروز به حج گزاردن نمی شود.
این دو داستان با وجود تفاوت در تفکر و جهان بینی، هر دو به اهمیت نیکوکاری و ترجیح دادن احتیاج دیگران بر خود اشاره دارند. شما را به مطالعه این دو داستان دعوت می کنیم.
فهرست موضوعی:- داستان سکه طلا
- حکایت هزار سکه طلا
داستان سکه طلا
سال ها بود که خووان دزدی می کرد. شبی از شب ها، لابه لای درخت ها نوری دید. جلو رفت و به کلبه ای رسید. از لای در توی کلبه را نگاه کرد. پیرزنی پشت یک میز چوبی نشسته بود.خووان آنچه را که می دید، باور نمی کرد؛ یک سکه طلا در دست های پیرزن می درخشید. صدای پیرزن را شنید که می گفت: من ثروتمندترین آدم جهان هستم. خووان به این فکر افتاد که همه طلاهای پیرزن را بدزدد. برای این کار، خودش را پشت تنه درخت ها پنهان کرد و منتظر شد تا پیرزن از خانه بیرون برود. مدتی بعد دید، پیرزن که شالی دور خود پیچیده بود با دو مرد از کلبه دور شد.خووان با خود گفت:دیگر بهتر از این نمی شود. و پنجره را به زور باز کرد و توی کلبه پرید.
همه جا را گشت: زیر تخت، توی قفسه، اینجا، آنجا؛ اما سکه ای پیدا نکرد.خووان دست از گشتن کلبه کشید و با خود گفت:باید پیرزن را پیدا کنم و مجبورش کنم جای سکه ها را نشانم بدهد. از کلبه بیرون آمد و از همان راهی که پیرزن و آن دو مرد رفته بودند، رفت.
وقتی به رودخانه رسید، کمی آن طرف تر پدر و پسری سخت سرگرم کار بودند. به طرف آنها رفت و با صدای کلفتی گفت:پیرزن قد کوتاهی که شال سیاهی دور خودش پیچیده بود، ندیده اید؟ پسر گفت: آهان، حتما دنبال دونا ژوزفا می گشت. چرا او را دیده ایم. امروز صبح خیلی زود رفتیم و او را به اینجا آوردیم؛ چون پدربزرگم یک حمله... خووان توی حرف او دوید و گفت:حالا کجاست؟ پدر لبخندی زد و گفت:خیلی وقت است که رفته. چند نفر از آن طرف رودخانه آمده بودند دنبالش؛ می خواستند او را پیش یک بیمار ببرند. خووان با ناراحتی پرسید:چطور می توانم از رودخانه بگذرم؟ پسر گفت: فقط با قایق؛ اگر بخواهی ما می بریمت؛ البته وقتی سیب زمینی ها را از خاک در آوردیم. خووان گفت: باشد، صبر می کنم. اما کم کم حوصله اش سر رفت، بیلی برداشت و دست به کار شد. غروب بود که هر سه نفر بیل های خود را زمین گذاشتند. خاک زیر و رو شده بود و سبد پر از سیب زمینی بود.خووان با دستپاچگی پرسید:حالا می توانید من را ببرید؟ پدر جواب داد: حتما، اما بگذار،شاممان را بخوریم.
نور ماه رودخانه را روشن نموده بود. پدر و پسر پارو می زدند و قایق را به آن طرف رودخانه می راندند. پسر به خووان گفت:دونا ژوزفا فقط با یک فنجان چای مخصوص خودش پدربزرگم را خوب کرد. پدر گفت:بله، نه تنها او را درمان کرد، یک سکه طلا هم برایش آورده بود. خووان هاج و واج ماند. نمی فهمید دونا ژوزفا که برای یاری به مردم این طرف و آن طرف می رود، چرا به این و آن سکه طلا می بخشد؟
وقتی به آن طرف رودخانه رسیدند مرد جوانی را دیدند که بیرون کلبه خود نشسته بود. پدر به مردجوان گفت:این مرد دنبال دونا ژوزفا آمده است. مرد جوان گفت:او همین یکی دو ساعت پیش، رفت. خووان با بی تابی پرسید:کجا رفت؟ مرد جوان کو ه ها را نشان داد و گفت:آن طرف کوه. خووان پرسید:با چی به آن طرف کوه رفت؟ مرد جوان گفت:با اسب، آنها با اسب دنبال او آمده بودند. پای یکی از بستگانشان شکسته بود. خووان با عجله گفت:من هم می خواهم به آن طرف کوه بروم. مرد جوان گفت:شاید فردا من بتوانم تو را ببرم، شاید هم پس فردا؛ اول باید ذرت ها را بچینم .
خووان مجبور شد دو روز از طلوع تا غروب خورشید در مزرعه کار کند. وقتی شام می خوردند،خووان در فکر دونا ژوزفا بود. تعجب می کرد کسی که این همه ثروت دارد، چرا برای درمان این و آن راه های طولانی را پشت سر می گذارد.
صبح روز بعد خووان و مرد جوان راه افتادند. کم کم به دامنه کوه نزدیک می شدند. مرد جوان گفت: برایم عجیب نیست که دنبال دونا ژوزفا می گردی. همه مردم این دور و بر به او احتیاج دارند. وقتی رفتم و او را آوردم، زنم از تب می سوخت، اما او خیلی زود تبش را پایین آورد. یک سکه طلا هم برایش آورده بود!
کمی که جلوتر رفتند، مرد جوان گفت: خُب من دیگر باید بروم، راه زیادی نمانده. آن خانه را می بینی؟ خانه همان مردی است که پایش شکسته است. خووان از مرد جوان خداحافظی کرد و دوید. هنوز هم می خواست هر چه زودتر به دونا ژوزفا برسد. وقتی به در خانه رسید، زنی با یک دختر بچه از گاری پیاده می شدند. خووان پرسید:دونا ژوزفا را ندیده اید؟ زن جواب داد:همین الآن او را به خانه دون تئو بردیم. زنش بیمار است. خووان گفت:چطور می توانم به آنجا بروم؟ باید او را ببینم. زن با مهربانی گفت:من می توانم شما را ببرم؛ اما امروز نه؛ امروز باید کدوها و لوبیاهایم را جمع کنم.
خووان یک روز طولانی دیگر را در مزرعه گذراند. روز بعد وقتی گاری در جاده بین مزرعه ها پیش می رفت، زن گفت:نمی دانم اگر دونا ژوزفا نبود، چه می کردیم. همسایه ها او را با اسب خودشان به اینجا آوردند. او پای شکسته شوهرم را محکم بست و به من یاد داد چطور چای مخصوصش را دم کنم و به شوهرم بدهم تا درد نکشد. خووان چیزی نگفت. زن گفت:دونا ژوزفا یک سکه طلا هم برایش آورده بود. باور می کنی؟ خووان آهی کشید.
وقتی به خانه دُن تئو رسیدند، دونا ژوزفا تازه از آنجا رفته بود؛ اما اینجا هم کارهایی بودکه باید قبل از رفتن تمام می شد. خووان آنجا ماند تا در برداشت قهوه یاری کند. روز بعد هوا تاریک و روشن بود که خووان از خواب بیدار شد. در آن صبح زیبا انگار کوه ها به او لبخند می زدند. وقتی دون تئو به او گفت که باید راه بیفتند، تازه فهمید خداحافظی کردن چقدر سخت است.
از تپه که به طرف مزرعه های نیشکر سرازیر شدند، دون تئو گفت:دونا ژوزفا چه زن خوبی است! تا به او گفتم زنم بیمار است با گیاهان مخصوص خودش به خانه ما آمد. تازه یک سکه طلا هم برای همسرم آورد! هوا خیلی گرم بود؛ اما خووان فقط آه میکشد و پیشانی خود را پاک می کرد. دو مرد ساعت ها رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که به نظر خووان آشنا می آمد. بله آنها از همان جاد ه ای می گذشتند که خووان یک هفته پیش از آن گذشته بود. کلبه دونا ژوزفا از دور دیده می شد. خووان از اسب پایین پرید و دوید. این بار دیگر نمی گذاشت طلاها از چنگش در بروند.
نفس نفس زنان به کلبه رسید. دونا ژوزفا نزدیک در ایستاده بود. خووان با صدایی که پیرزن را ترساند، فریاد زد:بالاخره پیدایت کردم! طلاها کجا است؟ دونا ژوزفا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:طلا؟ تو برای سکه طلا اینجا آمده ای؟ من می خواستم،آن را به آدم محتاجی بدهم. اولی پیرمردی بود که یک سکته را رد نموده بود. بعد زن جوانی بود که تب او را از پای انداخته بود. سومی مردی بود که پایش شکسته بود و بعد هم زن دون تئو بود. اما هیچکدام از آنها سکه را قبول نکردند و گفتند آن را به کسی بدهم که محتاج تر از آنها است. دونا ژوزفا گفت:حتما تو بیشتر از همه به آن احتیاج داری! سکه را از جیب خود در آورد و به او داد. خووان به سکه خیره شد.
در همین وقت دختر کوچکی دوان دوان خود را به آنها رساند و گفت:دونا ژوزفا، خواهش می کنم عجله کن! مادرم تنهاست و چیزی نمانده بچه به جهان بیاید. دونا ژوزفا گفت: باشد، عزیزم. الآن راه می افتم. بعد به آسمان نگاه کرد و ابرهای سیاه را دید. طوفان نزدیک بود . آه کشید و گفت:اما چطور بیایم؟ به خانه ام نگاه کن. نمی دانم چه بلایی بر سر بام خانه ام آمده است. طوفان بقیه آن را هم خراب می نماید.
خووان به چشم های نگران دخترک، صورت غمگین و پریشان دونا ژوزفا و کلبه او نگاهی انداخت و گفت: برو، دونا ژوزفا، نگران خانه نباش من آن را درست می کنم. کاری می کنم که از اولش هم بهتربشود. دونا ژوزفا از او تشکر کرد. شالش را روی دوش انداخت و دست دخترک را گرفت. هنوز راه نیفتاده بودند که خووان دست دراز کرد و سکه را به او پس داد و گفت:بگیر، مطمئن هستم نوزاد بیشتر از من به این سکه احتیاج دارد.
حکایت هزار سکه طلا
آورده اند که روزی یکی از بزرگان به سفر حج می رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار سکه طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزی از حرکت باز ایستاد. عبدالجبار برای تفرج و سیاحت، گرد محله های کوفه بر آمد. از قضا به خرابه ای رسید.
زنی را دید که در خرابه می شود و چیزی می جوید. در گوشه مرغک مرداری افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت. عبدالجبار با خود گفت:بی گمان این زن احتیاجمند است و احتیاج خود را پنهان می دارد. در پی زن رفت تا از حالش مطلع شود.
چون زن به خانه رسید، بچه ها دور او را گرفتند که:ای مادر! برای ما چه آورده ای که از گرسنگی هلاک شدیم.
مادر گفت:عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکی آورده ام و هم اکنون آن را بریان می کنم.
عبدالجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وی را باز پرسید.
گفتند:سیده ای است زن عبدالله بن زیاد علوی، که شوهرش را مأموران حجاج ملعون کشته اند. او بچه ها یتیم دارد و بزرگواری خاندان رسالت نمی گذارد که از کسی چیزی طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت:اگر حج می خواهی، این جاست.
بی درنگ آن هزار سکه طلا را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایی مشغول شد.
هنگامی که حاجیان از مکه بازگشتند، وی به پیشواز آنها رفت. مردی در پیش قافله بر شتری نشسته بود و می آمد. چون چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت:ای جوانمرد! از آن روزی که در سرزمین عرفات، ده هزار سکه طلا به من وام داده ای، تو را می جویم . اکنون بیا و ده هزار سکه ات را بستان!
عبدالجبار، سکه ها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وی به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازی شنید که:ای عبدالجبار! هزار سکه ات را ده هزار دادیم و فرشته ای به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشی، هر سال حجی در پرونده عملت می نویسیم، تا بدانی که هیچ نیکوکاری بر درگاه ما تباه نمی شود.
اکنون که هر دو داستان را خواندید، آنها را با یکدیگر مقایسه کنید و در بخش نظرات برایمان بنویسید کدام جذاب تر و تأثیرگذارتر بود؟
منبع: setare.com